۱۷۰۰ کیلومتر آمدهام تا به او برسم، قلبم را کف دستانم گذاشتهام… حرم، عشق، آرامش، و امنیت، اینها واژههاییست که در ذهنم به تکرار فریاد میشود.
سایت خبری تحلیلی صدای استان:
زهره عرب -میرسم. با هیجان و سرشار از عشق. صحنها، رواقها، نقارهخانه، سقاخانه، ایوان طلا، گلدستهها و منارههای حرم مرا به خود میخوانند…
اجازه میخواهم وارد شوم. خیل عاشقانش زن و مرد صف بسته و دست به سینه ایستادهاند. و من که میخواهم بی محابا به آغوش امنش پناه ببرم. وارد میشوم. پاهایم کمی میلرزد. از چهارشنبه که به مشهدالرضا پا گذاشتهام مدام از خودم میپرسم که آیا من لیاقتش را داشتم؟
و بعد به این فکر میکنم که من این سالها چه میکردم؟ چرا زودتر از این دعوت نشدم؟ من که چیزی نمیخواستم جز تکیه به دیوار روبروی گنبد طلا و آرام اشک ریختن…
تمام روزها و شبهایی که عکسهای گوشه به گوشه حرم را نگاه میکردم، عکسها و فیلمهایی که دیگران گرفته بودند را، نگاه میکردم و آرام میگفتم “گنبدت دل میبَرَد، وقت ملاقاتی بده..” و بعد که اشکم در میآمد ملتمسانه زار میزدم “بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم”.
چشمم به بارگاه درخشانش میافتد، نجواگونه زمزمه میکنم “آمدهام…” بعد انگار بخواهم همه بدانند توفیق دیدنش نصیبم شده است بلند میخوانم “آمدم ای شاه پناهم بده…” اولین قطره اشک! از وقتی جلوی درب حرم رسیدم پشت پلکهایم میسوزد. زمزمه ها رنگ خواهش میگیرد “خط امانی زِ گناهم بده…” قطرههای دوم و سوم با هم میچکند پایین. “ای حرمت ملجا درماندگان…” دیگر چشمهایم پر از آب شده. “دور مَران از درو راهم بده” چشمهایم جایی را نمیبیند. دستانم را به دیوار میگیرم و راهم را ادامه میدهم. مردم دسته دسته نشسته و ایستاده و در حرکتند. سیل عاشقان رضا روان شدهاند. باز همان سوال به مغزم هجوم میآورد. آیا لیاقتش را داشتم؟ “لایق وصل تو که من نیستم” اشکهایم روی گونههایم خشک شده، ماسکهای خیسم را عوض میکنم. “لایق وصل تو که من نیستم، اذن به یک لحظه نگاهم بده…”
دیگر وارد صحن شدهام. گنبد طلایی که برای دیدنش ۱۷۰۰ کیلومتر راه را عاشقانه طی کردهام جلوی دیدگانم خودنمایی میکند.
*
باز هم میروم تا برسم. انگار تقدیر من رفتن است… کفشهایم را جلوی در میگذارم. پای برهنه، چشمهای پُر، و قلبی لبریز… وارد میشوم. باز آن حس عجیب کار خودش را میکند. گرمای پشت پلکهایم را دوست دارم، احساس زنده بودن میکنم. میخواهم این لحظهی ناب همینطور ادامه داشته باشد، حتی توان پیشتر رفتن ندارم، امّا هوای حرم مرا به سمت خودش میکشد. هم میخواهم بمانم و هم میخواهم بروم، دلم گرفته. دلم معطل یک جواب است، یک فراغت، یک دلخوشی، اصلا نمیدانم دلم چه میخواهد. فقط میدانم بیقرارم… خیلی بیقرار!
برای اولین بار است که اینقدر استیصال دارم در اوج آرامش. اینقدر خستهام در اوج سرزندگی. اینقدر به هم ریختهام در عین تعادل…
میدانم چه میخواهم اما کمی هم میترسم… در عین حال قلبم از اطمینان لبریز است، من این حالِ عجیب را دوست دارم. میدانم خیلیها همین حوالی درگیر همین حس و حال عجیب شدهاند. میدانم برق اشکهای آدمها نمیتواند دروغ بگوید. دروغ نمیگوید…
دیگر به نزدیکی ضریح رسیدهام اما دستانم کوتاهتر از آن است که لمسش کنم. خدایا چقدر احساس ناتوانی میکنم. کاش دستهایم کمی بلندتر بود، کاش پرده اشک مانع دیدنم نمیشد. کاش هزار چشم و هزار دست و هزار دل داشتم. این چشمهای اشکآلود و دستهای ضعیف و دل شکسته… میترسم مرا به مقصد نرسانند.
اشکهایم دیگر راهشان را پیدا کردهاند، انگار آنها هم دلشان رسیدن میخواهد، رفتن میخواهند، اصلا مُردن میخواهند! چشمهایم را باز میکنم، درخشش ضریح قلبم را تکان میدهد، بعد لالایی زیبایی پخش میشود، صدای خودم را میشنوم، صدای مادرم و صدای بابا…. گوشهایم را تیزتر از همیشه میسپارم به صداهای خوبی که میآید. وای… من طاقتش را ندارم.
صدای زن خادم میرسد. “حرکت کن، قبول باشد.” این یعنی باید بروم. اما من که پا ندارم، انگار در زمین قفل شدهام، هزار سال است که همین جا ایستادهایم… توجه نمیکنم، حواسم به صدای مردانهی بابا جمع شده، میگوید دخترم، آرام باش. جوابت آماده است. دوباره گرمای پشت پلکها، دوباره اشکها، دوباره تکانههای دل بیقرار… اما دیگر نمیترسم…
گویی همین لحظهها تمام آرامش این مُلک و بارگاه را به قلب من تزریق کردند. حالا میتوانم بروم، دلم نمیخواهد اما صدای زن خادم میآید که میخواهد از جا تکانم دهد. کم کم پاهایم را حس میکنم، روانه میشوم به سوی در، احساس سبکی بینظیری دارم، تکههایی از قلبم را زیر پاهایش میریزم، میخواهم بداند که برای رفتن نیامده بودم. میخواهم بداند قلبم پیشش جا مانده، حتما میداند. میدانم که میداند.