دوست دارم به مسئولان آموزش و پرورش، فرمانداری، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، دفتر امورکل اجتماعی استانداری، فرهنگ و ارشاد اسلامی، و شاید از همه مهمتر شهرداری و سازمان بیخاصیت تفریحی فرهنگیاش تبریک بگویم. مرتضی رضایی– «صدای استان»؛ به پارک میروم. دفترهایم در دستم است. بعد از ماهها بالاخره باز «هوا کرده». میشود در…
سایت خبری تحلیلی صدای استان:
دوست دارم به مسئولان آموزش و پرورش، فرمانداری، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، دفتر امورکل اجتماعی استانداری، فرهنگ و ارشاد اسلامی، و شاید از همه مهمتر شهرداری و سازمان بیخاصیت تفریحی فرهنگیاش تبریک بگویم.
مرتضی رضایی– «صدای استان»؛ به پارک میروم. دفترهایم در دستم است. بعد از ماهها بالاخره باز «هوا کرده». میشود در پارک نشست و دوباره رمان نوشت و رمان خواند. بعد از مدتها باز بچههای محل را میبینم که در پارک هستند. تازه بر روی نیمکتی نشستهام که ابوالفضل میآید. پسر شیطان و بازیگوش پارک… به قول خودشان «بِچِی پارکِن». از سه سال پیش که به این محل آمدیم و پایم به پارک باز شد و برای نوشتن، به پارک میرفتم، انس و علاقه زیادی به من پیدا کرد. تمام وقت هم مشغول شیطنت است. به قول خودش عهد کرده که نگذارد من رمانم را تمام کنم. آن روز هم با همان انرژی همیشگی آمد. لشکری هم از پشت سرش «تُراره» بود. سرگرم نوشتم بودم که دنگ دنگ کوبیده شدن تکه چوبی به میلههای ابزار ورزشی پارک بلند شد. دو تن دیگر از دوستانش هم با چوب و چماق در دستشان به جان هم افتاده بودند. تصویر خنده داری بود… این یکی طبل جنگ میزد؛ آن دو دوئل میکردند. هیاهویشان پارک را برداشته بود…
…به تمام روزهای این سه سال بر میگردم… نوجوانان محل… آنان که سه سال پیش هنوز کودک بودند و این روزها در لباس سربازی یا جامه دانشجویی میبینمشان… جایشان در این پارک بود… گاهی اوقات که بچههای «محله عربها» هم به پارک میآیند این پارک هنگامه بلوا میشود. یا دو دسته و چند دسته به جان هم میافتند یا از در و دیوار پارک بالا میروند. هر چه دم دستشان بیاید ابزار و سلاحی است برای ساختن یک «سرگمی». بله! «سرگرمی و تفریح». پیداست در این میان چه خسارتهایی که به ابزار پارک زده نمیشود.
یادم میآید زمستان ۹۵ عدهای از بچههای محل به سردستگی یکی از بچهها که قلدرتر و پر زورتر بود یک باند ساخته بودند و رسمشان «افغانی کُشی» بود. مشتی پسر ۱۵ ۱۶ ساله راه میافتادند درکوچه پس کوچههای اطراف و در بناهای در حال ساخت کارگران افغانی را آزار میدادند، وسایلشان را میدزدیدند و هر چه دم دستشان میآمد تخریب میکردند. هر بار که از «فتح و پیروزی» بر میگشتند و باز در پارک دور هم جمع میشدند تا ساعتها از آنچه که گذشته بود حرف میزدند و تحلیل میکردند و باز نقشه جدیدی میکشیدند.
آنها را میشناختم بیتربیت یا بی ادب نبودند. بیفرهنگ و بیخانواده نبودند. خانوادههای محترمی داشتند. اما آنان دردی داشتند که خودشان هم بر آن واقف نبودند: آنها سرگرمی نداشتند. سرشار از انرژی… سرشار از نیروی سازنده جوانی… در اوج سن بلوغ که به دنبال شناختن خود و ابراز وجود و کسب هویت و تشخص اجتماعی هستند. سرشان درد میکرد برای کارهای سخت و کُری خواندنهای همواره. تا ثابت کنند برتر و بالاتر هستند و چیزی از آن یکی کم ندارند. عاقبت یکی دوبار بدجور کتک خوردند و رسم و فرقۀشان را کنار گذاشتند…
چشم در پارک میچرخانم. در گوشهای از پارک لوازم تفریح بسیار محقر و ابتدایی برای بازی کودکان زیر ده سال وجود دارد. گاهی بچههایی که سن ده سال را رد کردهاند و به اصطلاح نوجوان محسوب میشوند امان از این وسایل میربایند. زیر و زبر آن را به هم میآورند. این وسایل به خودی خود چیزی برای نوجوان محل من ندارد. او با خلاقیتش میخواهد از همین ابزار محقر چیزی بسازد که با آن «تفریح کند»؛ سرگرم شود و وقتش را بگذراند… اما از چشم مادری که کودک خردسالش را برای تاب بازی به پارک آورده، او یک بیفرهنگ بیادب است و بارها دیدهام که کارشان به مشاجره میکشد.
باز از دنگ دنگ کوبش پتکوار چوب در دست ابوالفضل به زمان جاری بر میگردم. صدای کسی از آن سوی پارک بلند میشود: «بس کن توله سگ». من هم چند بار نهیبش میزنم تا دست بردارد. ابوالفضل چند فحش نان و آبدار زیر لبی به آن مرد میگوید. میآید کنارم مینشیند. برای چند دقیقهای آرام میشود. خودکارم را برداشته و بر دست خودش و امیر به قول خودش تتو میکند. اما باز حوصلهشان سر میرود و به جان وسایل محقر پارک میافتند. این بار چند نفر به سراغشان میآید. کلی تهدید و بد و بیراه به آنها میگویند. یکی از واژگانی که به سوی این بچهها پرتاب میکنند «بیفرهنگ» است.
از این واژه تحریک به پاسخگویی شدم. رو به مرد عصبانی کردم و گفتم: «این اسمش بیفرهنگی نیست. اسمش بازیه. توی این پارک چیز دیگه میبینید که این بچهها باهاش بازی کنن؟» مرد عصبانی گفت: «دلیل نمیشه اعصاب ما رو داغون کنن و خار و مادرِ دار و درخت و چیزهای توی پارک رو دربیارن». به پسرکان ایستاده در کنارم نگاه کردم. مرد بعد از کلی سر و صدا رفت. فکر میکنید واکنش ابوالفضل و دوستانش چه بود؟ بدتر کردند. بلایی به سر آن مرد آوردند که رفتن را بر ماندن ترجیح داد. او خود را سوژۀ تازهای برای سرگرمی کرده بود. «کودکان و نوجوانان سرزمین من سرگرمی ندارند»…
دوست دارم به مسئولان آموزش و پرورش، فرمانداری، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، دفتر امورکل اجتماعی استانداری، فرهنگ و ارشاد اسلامی، و شاید از همه مهمتر شهرداری و سازمان بیخاصیت تفریحی فرهنگیاش تبریک بگویم. احسنت به شما! موفق شدید! نوجوانی کودکان سرزمین من را سوزاندید و حرام کردید. دست مریزاد! بله از اتاق فرمان هم اشاره میکنند اسکار بهترین شورا و شهرداری جهان هم به شورا و شهرداری شهر من میرسد. فقط ماندهام اگر نبودید خسارت نبودنتان از حضور بیخاصیتتان کمتر نبود؟ راستی فقط یک سئوال: کسی میداند عباس برزگرزاده دقیقا در دفتر امور اجتماعی استانداری کدام حرکت بدیع و کدام طرح مشعشع را اجرا کرده بود که به دنبال شهردار شدن هم میگشت و اینک انگار سودای مجلس را هم در سر میپروراند؟ شهرداری و مجلس پیشکشتان! نوجوانی در حال اتمام کودکان این شهر را دریابید.
خیلی خوشم اومده
کلا خودم اونجا مجسم کردم و از انتقاد در قالب این داستان خیلی لذت بردم
ahsantttttttt
با این همه پول تو این مملکت نمیدونم این نهادهایی که گفتی چکارش میکنن که هیچکس نمیبینه کجا خرج میشه
من که این مدیران امیدی ندارم
هرکسی هم میبینی حرفهای خوب میزنه فقط برا انتخاباته و مردم گول این حرف ها رو دیگه نمیخورن