جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳
کد خبر: 31239
تعداد نظرات: ۰

سخت‌تر از اینها روزهایی بود که نقشه کشور سرتاسر رنگ خون گرفته بود. همه جا قرمز بود و فوج فوج بیمار مبتلا و قربانی ویروس را از سر می‌گذراندیم. شاید یک خبرنگار یا روزنامه‌نگار در دید مردم، آدم سخت و حتی خیلی بی‌احساسی به نظر بیاید.

تاریخ انتشار: دوشنبه ، 4 اسفند 1399 - 14:23

زهره عرب – شاید بدترین لحظه‌ها همان وقتی بود که فهمیدیم دیگر نمی‌توان یک روز عادی را از سر گذراند. دست دادن ممنوع، بوسیدن ممنوع، رفت‌وآمد، سفر، سینما، تئاتر، مهمانی، دیدار و دیدوبازدید و عروسی… اینها همه قدغن شدند و ما هر بار تازه می‌دانستیم چه بلایی بر سرمان آمده است…

 

 

پوشش اخبار کرونا برای ما که می‌خواستیم در دل آمار و ارقام باشیم و تا می‌توانیم واقعیت‌ها را بنویسیم چیزی فراتر از دشواری بود؛ روز اول ۳ نفر، روز دوم ۸ تا، روز سوم ۱۱ و روز چهارم آمار مبتلایان به ۱۸ نفر رسید… امّا این اعداد که به صورت تصاعدی بالا می‌رفتند هر کدام جان یک انسان بود که از دست رفتنشان تا همیشه در پسِ ذهنِ ما باقی می مانَد.

سخت‌تر از اینها روزهایی بود که نقشه کشور سرتاسر رنگ خون گرفته بود. همه جا قرمز بود و فوج فوج بیمار مبتلا و قربانی ویروس را از سر می‌گذراندیم. شاید یک خبرنگار یا روزنامه‌نگار در دید مردم، آدم سخت و حتی خیلی بی‌احساسی به نظر بیاید. به خاطر سختی شغل و اینکه همه ناگواری‌ها و مشکلات ریز و درشت جامعه را با چشم خود می‌بیند و با گوش‌هایش می‌شنود ولی حقیقت امر این نیست؛ اینها همه تلنبار می‌شوند گوشه‌ی ذهن‌ها و بعد از اعماق قلب‌های ما سر درآورده و روح ما را می‌خورند. کمی که گذشت دیواره‌های احساسمان را پر می‌کنند از خراش‌های دردناک و همیشه تازه… یعنی همین رنج‌ها و سختی‌ها و تلخی‌ها و دشواری‌ها که می‌بینیم و می‌شنویم هر بار تحملشان برایمان مشکل‌تر می شود. نه که ضعیف باشیم، نه. گاهی از قوی بودن خسته می‌شویم. همین…

تجربه خبرنگاری با کرونا سخت‌ترین بحرانی بود که هر خبرنگار حوزه اجتماعی و به طور ویژه در موضوع کرونا به چشم خود دیده بود، شاید چیزی از جنگ و زلزله و سیل هم بدتر و ویران‌کننده‌تر.

روزهایی بود که بیمارستان‌ها پر شده بود از بیمار بدحال. در شهر که می‌گشتیم در و دیوار خانه‌ها و هر کوچه و خیابان از سیاهی پارچه‌های تسلیت و اعلامیه پر شده بود. امروز یک شاعر، فردا یک خبرنگار و روز بعد یک ورزشکار یا عکاس و هنرمند… مرگ داشت عادی میشد و در میان این روزها دسته دسته پزشک و پرستار از دست می‌دادیم!

امیدها همه ناامید بود و رنگ افسردگی از چهره‌ی آدم‌ها می‌بارید. استرس و اضطراب کار کردن، دشواری بلاتکلیفی، دلتنگی و رنجِ زندگی بعد از عزیزانمان، و درد روزهای غیر عادی که از سر می‌گذراندیم و همچنان داریم می‌گذرانیم، همه‌ی اینها تجربه‌های خیلی تلخ سال کرونایی ما بود که فصل‌های انتهای قرن را با سیاه‌ترین خاطرات پیوند زد.

حالا که نگاه می‌کنم تا خستگی‌های کادر درمان، رنج بی‌انتهای پرستاران، و اشک‌های آدم‌ها خصوصاً مادرها برای کسانشان هیچ وقت از خاطرم پاک نمی‌شود و فکر می‌کنم در بحبوحه تیرگی روزهای کرونایی هر دقیقه برای ما خبرنگاران که بحرانی‌ترین روزها را با قلم‌های خسته خود بر روی کاغذ آوردیم و به تصویر کشیدیم ساعت‌ها کش می‌آمد. ساعت‌های کشداری که تمام هم نمیشد. آمیزه‌ای از اشک و نگرانی و رنج و عذاب و دلشوره و آشوب اخبار بد و ضد و نقیض‌های غیر واقعی که بر ما هجوم می‌اورد قلب و دست و مغز و تمام سلول‌های ما را پر کرده بود.

و اینها همه سوغات شوم کرونا بود، ویروسی که با همه اینها هنوز هم دقیقا نمی‌دانیم چرا و به چه ترتیب و اصلاً به چه عقوبتی انسان دچار آن شده است…


تعداد نظرات: ۰
ارسال نظر

جدیدترین خبرها
بالا